هیچ.



میفرمان که چه شبایی با چه حالی قولتو دادم به قلبم

چه قدر زندگی بی رحمه ولی چه قدر زور میزنم قوی باشم . تو همیشه دلت میخواست قوی باشم . میجنگم . به خودم میگم نباید یه گوشه گریه کنم تا حقمو ازم بگیرن ، میگم باید برات تلاش کنم. باید برات بزرگتر از این بشم . قوی تر از این . تو خوشحال میشی . تو چشمات برق میزنه . تو فکر میکنی من بالاخره فهمیدم چه قدر ارزشمندم و چه قدر توانا و اینا . چند وقته نوشتنم نمیاد . هیچی نمینویسم . ادما زنگ میزنن و میگن دلشون برای وقتای نوشتنم تنگ شده . من میگم دیگه اون دوران دیوونگی تموم شده . در واقع ، از وقتی تو همه چی رو از تو چشام میخونی ، لازم نیست طومار عاشقانه بنویسم . بنویسم وقتی میگی دوستم داری دنیا چجوریه . چه اهمیتی داره بقیه بدونن ؟ من میدونم ، تو میدونی ، این واسه زندگی کردن کافیه . اگه بذارن زندگی کنیم.آخ ، نمیدونی چه قدر دلم میخواست باهات زندگی کنم.
 


از خودم بدم میاد . از خودم متنفرم . چشمام دیگه جایی رو نمیبینن و حتی برای نوشتن این کلمات اذیتم. همه چیز تار و ماته . همه چیز . از خودم بدم میاد و از خدا و از همه . فقط تو رو دوست دارم. فقط دلم میخواد تو باشی. همین . تو باشی تو اخرین روزایی که چشم دارم .


برای کمک به بهبودی بیماری روانیم ، گفته شده که باید از خودم مراقبت کنم و رژیم غذایی درست و پیاده روی روزانه ی مشخص داشته باشم.جالبه. چون دقیقا این مدت به طور سیری ناپذیری غذای مضر میخورم و میخوابم و هیچ فعالیتی ندارم . هیچ تلاشی برای تمیز زندگی کردن در من وجود نداره . هر چند که شروع کردم به مقابله کردن با خودم و اتاق و این ها رو یکمی سر و سامون دادم . رژیم گرفتن برام سخته چون شیرینی و شکلات کمکم میکنند که اروم تر بشم . اما نمیدونم ، شاید رژیمم رو شروع کردم . امیدوارم که بتونم پیاده رویم رو از سر بگیرم و خودم رو نسبتا سالم نگه دارم . هنوز بیماری های جسمیم به طور صد در صد بهبود پیدا نکردند اما سعی میکنم دیگه بهشون فکر نکنم . علت این که راجع به جسمم میگم ، پرش فکری نیست بلکه شروع درد جسمیم حین نوشتن بود که منو یاد دردهام انداخت . تلاش میکنم به هیچ چیز فکر نکنم تا شاید کمی اروم بشم. قصد داشتم کاری برای خودم دست و پا کنم تا سرم گرم شه که فعلا سرمایه ی کافی رو ندارم . نمیدونم چطور باید وقتم رو پر کنم که خیالم سمت این مریضی ها نره . نمیدونم چطور میتونم استرس و عصبانیتم از اطرافیان رو کنترل کنم . نمیدونم چطور بدون تو باید به زندگی ادامه بدم . تو دوری اما فکر میکنی همین حضور دور میتونه منو قوی نگه داره . آه خدای من همین چند وقت پیش با اشک سر نماز ازت تشکر کردم که این ادم رو به من دادی و قبول کردم جای تمام نداشته هام در 22 سال زندگی پر از نفرت و نکبت این ادم رو قبول کنم و ببخشمت . خدایا شوخیت گرفته با زندگی من . چی بگم بهت ؟ کلمات برای بیان احساسات خشم و عصبانیت و گریه و غم و ترس و عشق من به تو کافی نیستند . تو در قلب منی و از رگ گردن نزدیک تر ، اما اگه انقدر نزدیکی پس من چرا انقدر رنجورم ؟ 

اما کاش کمی با خودم مهربان تر باشم . کاش اگر کاری میکنم ، برای خودم باشه . کاش میشد دیگران از زندگی من برن بیرون .کاش میشد بمیرید جدی .چه فایده ای برای زندگی دارید ؟ هیچ . فقط زندگی رو برای ما تلخ تر میکنید . لعنت خدا . برای شما ارزوی یک زندگی طولانی در کثافتی که خلق کردید دارم و برای خودم مقدار متنابهی ارامش.


زندگی بسیار جالب شده عزیز . هر روز غم میخوریم و نونمون رو تو خون میزنیم . چند وقت پیش برای زهرا گفتم خیال میکنم خدا یه پلاستیک تخمه گذاشته بغل دستش و سریال زندگی منو تماشا میکنه. میزنه جلو ، میبینه نع! باز این بشر زندس ! میگه آخه درسته اسم سریال زندگی تو رو گذاشتم جان سخت 4 ولی بمیر دیگه ، اه . حوصلمو سر بردی ، باید چه بلای دیگه ای سرت بیارم که بفهمی آینده ی درخشانی نیست ؟  درخشان اصلا کلمه ای نیست که برای توصیف حتی لحظه ای از زندگی تو ساخته شده باشه .

آخ خدایا. در سه چهار ماه اخیر ، فقط مبتلا به مریضی بودم. نزدیک بودم کور بشم. از مطب دکتر برگشتم و فقط گریه میکردم که روند کوریم تسریع شه . شبای سحر ماه رمضون ، اشک میریختم و حلالیت میطلبیدم چون نفس بالا نمیومد و از درد نمیتونستم بخوابم و البته باز به دلیل همون نفس بالا نیومدن ، نمیشد لحظه ای اروم باشم . سرفه های وحشتناک ، عفونت منتشر ، سیستم ایمنی ضعیف ، خطر کوری برای همیشه ،  استرس و فشار و ترس و  حالات روانی بسیار بد . همه و همه همه رو تقدیم کرده بودی بهم و هر کی میرسید میگفت خدا خیلی دوسم داشته. والا خدایا من راضی ام دو دیقه از عاشق من بودن دست برداری نه . دست برندار. اگه عاشقیت اینطوریه ، اگه بناست اینطوری باشم تا یادت بمونم ، حله . یه موقعی التماست میکردم منو فراموش نکنی . حالا به نظرم زندگی دو روز دنیا اگه امروز تموم نشه فردا تموم میشه ، ولی میخوام تو منو دوست داشته باشی که دوست داشتن تنها چیزیه که هیچوقت تموم نمیشه.

زمان زیادی از این حرفم که میخوام دوسم داشته باشی نگذشته بود که دوست داشتنی ترین ادم زندگیمم گرفتی. البته خودش میگه هستم .خودش هست و مراقبه ولی ترسش منو رها نمیکنه . دوستت دارم اما ترس از دست دادنت از دوست داشتنم بزرگتره . اخ ولی چه قدر قبل این اتفاقات خالصانه دوستت داشتم و هیچ ترسی نبود . دوری ، ترس ، مریضی ، خراب کردن درس و امتحانات ، بی انگیزه بودن . زنگ زدم به روانپزشک .  از اذیت کردن تو خسته ام چون در انتهای تمام کارام خودمو میبینم که چیزی نیستم جز حجمی که تماما عاشق توعه و عذاب وجدان اذیت تو رهاش نمیکنه. زنگ زدم تا ببینم حل میشه یا نه . گفت این مساعل همش مال بچگیه و باید بری یه جایی روانکاوی بشی تا حل بشه . پولشو نداشتم . ما هر دو فقط سخت عاشق و بی پولیم . من با دوری تو میسازم و تو با دوری و مشکلات اعصاب و روان و جسم من. تو میسازی . تو چطور میتونی زندگیت رو بذاری برای ساختن با من ؟ مگه ادمیزاد یک بار زندگی نمیکنه ؟ 

اخ خدایا . 


چه قدر از ادمایی که میان مینویسن سلام خوبی ؟ چیکار میکنی ؟ چه خبر ؟  بدم میاد :/

خب زهرمار . من اگه لازم باشه خودم خبرا رو بهت میگم . این سبک و سیاق حال و احوال پرسی مامان بزرگی واقعا آزارم میده . دلم میخواد دهنمو باز کنم و با نیمه ی تاریک وجودم آن چنان به روح و روان اون شخص کنم که دیگه هرموقع هر جا شنید چیکار میکنی چه خبر جیغ بزنه و سر به بیابون بذاره :/

نمدونم چه اصراریه اصن با ما حرف بزنید ؟ نزنید بابا :))))) نزنید . من حوصله ندارم باهاتون حرف بزنم ، من فقط حوصله دارم برینم به تک تک اعضای جامعه . یوهاهاها . 

 

 

+ آن چنان عجیب و زیبا با عشق آمیخته ام که بیا و ببین . خودمو هیچوقت انقدر مجنون و عاشق ندیده بودم . حالا حس شادمهر موقع عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود رو با تمام وجود درک میکنم . اما این قطعا عشقه . این نیروی پاک و عجیبی که منو سر پا نگه میداره و خوشبخت میکنه .

تو منو خوشبخت میکنی . فرقی نمیکنه منو ببری رو سنگفرشای پاریس قدم بزنم یا تو کوچه خاکیای مصطفی آباد . تو اون گل خوشبویی هستی که هر جا ببرمت اونجا رو خوش بو میکنی . اونجا رو بهار میکنی . تو تنها گلی هستی که یه دونه ش برای بهار شدن کافیه .

 


 

دلم حتی نمیخواد بچه شم ، چیز قشنگی تو گذشته و دوران بچگیم نیست که بخوام فلش بک بزنم بهش .

دلم حتی آینده رو هم نمیخواد

و بیشتر از همه زمان حال رو نمیخواد .

دلم میخواست اینجا خارج می بود و من میتونستم برم یه اتاق کوچیکی تو یه شهر دیگه کرایه کنم و با دو سه تا از دوستام با هم زندگی کنیم . برای همیشه .

نه مثل خوابگاه ، که بخوای بعد شیش هفت سال برگردی دوباره . 

برم ، دور ، دوووور ، دوووووور ، هر چه قدر دور که ممکنه .

 

فرار کار ترسوهاس. اگه راست میگی ، بمون و بجنگ.

شاید راست نمیگم خب :( 

ولی موندن و جنگیدن بهتره . بالاخره تهش یا خودت تموم میشی یا اونی که باهاش میجنگی. بهتر از فرار کردن و یه عمر ترسیدنه.

 

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گیم سنتر | GAME CENTER گروه مهندسی بازرگانی ابرسازه (مدرن دکور) مشاوره، فروش و اجرای محصولات کناف علیرضاک عرقیات گیاهی بلاگ شخصی حمیدرضا پویامنش همه چیز از همه جا مرکز مشاوره آویژه در تعقیب یک معنا چگونگی مقابله با ویروس کرونا میزان تراز